حقیقتا ی فکری کردم گه توی تابستون ی کتاب بنویسم و چی بهتر از خدای جنگ.تا الان 8 صفحه اش رو نوشتم بقیه اش رو هم تابستون مینویسم.
کمی از بخش اول:
روزی در شهر کوچکی به نام اسپارتا کودکی به دنیا آمد.نام او دیموس بود.دیموس از بچگی ضعیف اندام بود و علامت خاصی روی چشمش بود.مدتی بعد از تولد دیموس کریتوس به دنیا آمد.مردم مادر کریتوس را مسخره میکردند و چون پدر کریتوس و دیموس معلوم نبود آنها به مادر کریتوس تهمت های زشتی میزدند.روزی کریتوس در بیرون خانه اش با دیموس در حال گفت و گو بود.در همین حین در المپوس:
زئوس:پیشگو.مطمعن هستی؟
پیشگو:قطعا ارباب
زئوس اگر پیشگویی تو درست نباشد تو را خوام کشت
سپس رو به آرس و آتنا کرد و گفت:
-سریعا به سمت اسپارتا حرکت کنید.کودکی را در آنجا بیابید که روی چشمش علامتی باشد.آرس گفت:
پدر چه کسی میتواند آقدر قوی باشد که در مقابل خدایان بایستد.آن هم اگر یک فانی باشد.
زئوس:نمیدانم ولی باید جلو این پیشکویی را گرفت.سریع حرکت کنید.پس از گرفتنش او را به تارتاروس ببرید
آرس شمشیرش را کشید و درحالی که خودش را روی تخت زئوس تصور میکرد به آتنا گفت:
حرکت کن
آرس خود را از صخره پایین انداخت.و مستقیم در اسپارتا فرود آمد.آتنا هم خود را به آرس رساند و با هم در حال گشتن بودند که دیموس را دیدند.آرس به سمت دیموس حمله کرد و او را گرفت.کریتوس با شجاعت به سمت آرس حمله کرد ولی این نوجوان فانی نتوانست حریف قدری برای خدای جنگ باشد.آرس مشتی محکم بر چشم کریتوس زد و او را بیهوش کرد.
آرس:آتنا این هم از حدف.تعجب میکنم که چگونه این نووان ضعیف اندام میخواهد خدایان را نابود کند.
آتنا:در سرنوشت همه چیز ممکن است آرس
-:حرکت کن
در حالی که آتنا داشت صحنه را ترک میکرد چیز عجیبی دید.آتنا لحظه ای ترسید.بر اثر مشت آرس بر روی چشم کریتوس علامتی بوجود آمده بود.آتنا خدای علم همان لحظه متوجه شد که نابود کننده خدایان دیموس نیست و کیتوس است.با این حال سکوت کرد تا جان کریتوس گرته نشود چون اوکاملا مطمئن نبود.
فعلا این رو به عنون تریلر داشته باشد
نظرتون چیه؟
ادامش بدم؟
تو کامنتا برام بنویسید
محمد اودین سان