کریتوس
و برادرش متاسفانه در یکی از دهکدههای کوچک يونان قدیم به نام اسپارتا به
دنیا آمدند. به خاطر ناشناس بودن پدر کریتوس خانواده کوچک او همیشه مورد
توهین و اذیت سایر مردم قرار میگرفت (البته جناب دكتر هم ترتيب تك تك ملت
رو داده بود.)
وقتی دو برادر کمی بزرگتر شدند کریتوس به علت تواناییهایش در جنگیدن به
خدمت ارتش اسپارتان درآمد (يعني اونجا نابود كردا روز اول فرستادنش براي
ديدباني بالاي برجك با يكي دعواش شد زد برجك رو كرد تو حلق طرف) ولی برعکس
او برادرش به علت مریضحالی و ناتوانی به کوههای اسپارتا برای گذران باقی
عمرش فرستاده شد.(كريتوس با لگد فرستادش اونجا)
برادر کریتوس در همانجا مرد و به دنیای مردگان رفت.(كريتوس ناكس كشتش ولي
به كسي نگفت) کریتوس بعد از مدت کوتاهی فرماندهی یک لشکر ۵۰ نفره را به
عهده گرفت که بعدها این تعداد به چند هزار نفر افزایش یافت و همه برای افتخار اسپارتان میجنگیدند.(افتخار كريتوس) تا اینکه روز جنگ با لشکر عظیم بارباریان فرا رسید.( لشكر از كرده ي خودش پشيمون شد در وسط راه بازگشت)
این
جنگ شروع ماجراهای پرفراز و نشیب کریتوس و اسپارتان بود.( آمار كشته هاي
كريتوس به مجذور رسيد) جنگی که سرنوشت اسپارتانیها و کریتوس را تغییر
داد.(همون اشاره به تعداد كشته هاست) کریتوس در میدان نبرد دریافت که لشکر
بارباریان چندین برابر عظیمتر از اسپارتانیهاست ولی راه برگشتی وجود
نداشت.(براي لشكر بارباريا راه برگشتي وجود نداشت اشتباه برداشت نكنيد)
کریتوس عازم جنگ شد ولی قدرت بسیار لشکر مقابل باعث از پای درآمدن کریتوس
شد.(منظور از پاي در آمدن لنگه دمپايي كريتوس از پايش شد) لشکریان باربارها
خیلی زود تمام اسپارتانیها را تار و مار کردند.(تار كردن ولي مار نكردن)
سرنوشت کریتوس تا بدینجا این بود كه شاه باربارها روی سینه او بایستد و
پتک عظیم خود را برای فرود آوردن روی کريتوس بالا ببرد ولی ... ( كريتوس به
ريش وي خنديد)
کریتوس وقتی خود را مقابل قدرت دشمن ناتوان و عاجز دید از خدای جنگ کمک
خواست.( در اين حد:مرتيكه مزخرف پاشو بيا كمك كن بينم باو) او نام خدای جنگ
(آريس) را صدا زد تا به او کمک کند.( كصافت كمك كن) او به آريس سجده کرد و
در مقابل کمک آريس و شکست دادن دشمن پیمان بست که از این به بعد بنده او
خواهد بود و به فرمان او هرکجا را که بخواهد به آتش خواهد کشید.( خالي
بنديه باو زد بر باد فنا داد آريس رو آخه خالي بندي در اين حد) آريس
هدیهای به او داد و این هدیه یک شمشیر دوتايي با قدرت خدای جنگ به نام
"Blade of chaos" بود. این شمشیر به دستهای او زنجیر شد تا فقط آريس
بتواند آنها را از دست او رها کند.( من خودم ميديدم كريتوس هرشب موقع خواب
اونارو باز ميكرد نميدونم چرا هي مي خوان خالي بندي كنن)
کریتوس قبل از اینکه بنده خدای جنگ شود ازدواج کرده بود صاحب یک دختر بود.
زن او دقیقا نقطه مخالف کریتوس بود و با اعمال او به شدت مخالف بود.( آخه
چرا كريتوس كه خيلي مهربون بود) به این علت که حتی کریتوس فراموش کرده
بود که خانوادهای دارد و فقط به فکر شکوه اسپارتا بود.( آهان پس از اون
لحاظ ميگي) کریتوس به قدری جاه طلب بود که حتی به درخواست آريس مبنی بر
حمله به دهکده اسپارتان هم تن داد ( تن داد ولي شمشيرا رو كه بهشون نداد
) دهکدهای که در آن متولد شده بود. او وارد دهکده شد و دستور تخریب و
کشتن همه افراد دهکده را صادر کرد. بعد از تخریب کامل دهکده کریتوس به
جلوی معبد اسپارتان رسید. در جلوی معبد پیرزنی پیشگو جلوی او را گرفت و به
او اخطار کرد که در داخل معبد سرنوشت شومی در انتظار اوست و او را منع
کرد.ولی کریتوس پیشگو را کنار زد و داخل شد( يعني به زبان عاميانه تر لهش
كرد و بعد رفت) شروع به قتل و پاره پاره کردن مردم داخل معبد کرد و وقتی
دست از کشتنشان کشید که بدن بیجان زن و دخترش را زیر پاهایش مشاهده کرد.(
فضولي كردن گوششون رو بريد
) آريس به او گفت ناراحت نباشد چون او بزودی جنگجوی بزرگی خواهد شد. وقتی
کریتوس از معبد خارج شد پیشگو نزد او آمد و او را به این صورت سحر کرد که
خاکستر زن و فرزندانش همیشه بروی بدن او بماند تا وقتی هرکس او را ببیند
متوجه جنایات و اعمال زشت او شود. و از آن به بعد رنگ او سفید شد. بعد از
این ماجرا بود که روح اسپارتا بوجود آمد و هر کسی که او را میدید از او
فرار میکرد.( قبلا مثلا خيلي ازش استقبال ميشده )
بعد از آن واقعه افسردگی به سراغش آمد و پيش آتنا رفت. آتنا دختر زئوس، که
آريس به شهر او یعنی آتن حمله کرده بود. کریتوس از آتنا خواست تا عذاب را
از وجود او پاک کند.(مگرنه نصف ميشه) آتنا به او گفت اگر شهر او را از
دست آريس نجات دهد و آريس را نابود کند خدایان گناهان او را خواهند بخشید.
کريتوس به آتن رفت و آريس را دید که مشغول تخریب شهر بود. آتنا به او گفت
که تنها راه شکست یک خدا به دست یک انسان استفاده از پاندورا
است.جعبه پاندورا جعبهای در معبد پاندوراست که هر یک از خدایان قدرتی از
قدرتهای خود را در آن قرار داده و آن را در معبد پاندورا قرار داده اند.(
البته مهم نيست توش چي بوده كريتوس فقط قدرتش رو گرفت ديگه مغزش نميكشيد
ببينه توش چي هست) معبد پاندورا در دشت ارواح گمشده و توسط زئوس به پشت
کرونوس پدر زئوس زنجیر شده بود. آتنا به او گفت که فقط معجزه آتن که یک زن
است میتواند درب دشت ارواح گمشده را باز کند.(كريتوس اونم له كرد) او به
معبد معجزه رفت و معجزه آتن را نجات داد و او درب صحرای ارواح گمشده را
برای کریتوس باز کرد درمعبد معجزه پیرمردی را دید که مشغول کندن قبری
بود...( به ريش سفيد اون پيرمرد بنده خدا هم رحم نكرد دوست ندارم اينو بگم
ولي اونم له كرد)
کریتوس به آنجا رفت.( اي كاش نميرفت) آتنا به او گفت که برای ورود به
عمیقترین جاهای صحرا بايد از موانعی بگذرد و اولین آنها از بین بردن سه عدد
سايرن (siren) است (زن شبح مانندی که راه پیدا کردن او گوش دادن به آواز
اوست).( تو 2 دقيقه خاكسترشون كرد) کریتوس به راهش در دشت ادامه داد تا به
صوری رسید.( جاي اينكه درش بدمه اونو خورد) بر آن دمید (عطسه كرد) و کرونوس
به سمت او آمد. کرونوس به حدی بزرگ بود که کريتوس به زحمت نصف یکی از
دندانهای او میشد. ۳ روز طول کشید تا کریتوس به معبد رسید، حالا باید به
بالاترین مکان معبد میرفت. وقتی جلوی دروازه معبد رسید نگهبان دروازه را
دید او به کريتوس گفت که تا بحال هیچکس زنده از آنجا برنگشته.(كريتوس هم
در جواب گفت من هم تا به حال هيچكس را نديده ام كه بعد از ملاقات من زنده
مانده باشد)
نگهبان دروازه در را برای او باز کرد و کریتوس وارد شد. لوحی را مشاهده کرد
که نام معمار خدایان و سازنده معبد را نوشته بود. پاتروس وردس سوم.
بالاخره کریتوس بعد از پشت سرگذاشتن موانع و معماهای معبد به جعبه پاندورا
دست یافت. جعبهای که سه قدرت از سه خدای اصلی یونان را در خود داشت.
زئوس - پوزیدون و هيدس. کريتوس بعد از ۱۰۰۰ سال رنگ خورشید را بر جعبه
پاندورا تاباند.(يعني نور با كله كچلش برخورد كرد بازتابش به جعبه رسيد)
ولی آريس که متوجه قضیه شد ستونی را از آتن به سمت او پرتاب کرد و دست
کریتوس از جعبه جدا شد و مرد. کریتوس به دنیای مردگان رفت و در آنجا
ناخدای کشتي هيدرا به آن حمله کرده بود جان کریتوس را نجات داد.( كريتوس هم
به پاس قدراني سه چهارتا فحش به زمين و زمان داد) خود کریتوس باعث مرگ او
شده بود ولی اینبار توسط او نجات یافت و برای بار دوم ناخدا را به اعماق
دنیای زیر زمین فرستاد. کریتوس با خوششناسی تمام نجات یافته بود. او به
بالاترین مکان دنیای زیر زمین رفت. طنابی از بالا به پایین افتاد و کريتوس
از آن بالا رفت. او از همان قبری که پیرمرد در معبد معجزه میکند بیرون
آمد... رئیس خدایان و پدر کریتوس به شکل پیرمردی جان او را نجات داده بود
ولی کریتوس هنوز نمیدانست که حتی زئوس پدر اوست.( هي خدا... باليوود گرداهه؟) او به داخل شهر رفت و آريس را دید...( نه مثل اينكه هاليوود گرداهه)
آريس جعبه را در دست داشت و رو به زئوس میگفت: "میبینی پدر، تو خواستی
آتن رو نجات بدی ولی حال هم آتن در چنگ من است و هم جعبه پاندورا..."
کریتوس با صاعقه زئوس جعبه را از دست او جدا کرد و بعد از گذشت هزار سال
برای اولین بار قدرت خدایان نمایان شد.( Wowwww) کریتوس صاحب این قدرت شد و
به حدی بزرگ شد که ( از سياره زمين بيرون زد) به اندازه آريس رسید.
انسانی با قدرت خدایی... جنگ آخر آغاز شد و کریتوس در راند اول!( بله زنگ
به صدا در مياد دو طرف خودشونو گرم ميكنن) توانست آریس را شکست دهد(1-0)
ولی شمشیرها افسونی شده بود که نمیتوانست آريس را نابود کند.آريس، کریتوس
را به عالم توهم برد تا با نشان دادن کشته شدن دختر و همسر به دست خودش
او را عذاب دهد.(اين پوينت منفي داره) چندین موجود به شکل کریتوس به دختر و
همسرش حمله کردند ولی کریتوس جانانه در مقابل آنها ایستاد و خانوادهاش
را نجات داد.( تو توهم بازم زن و بچش رو كشت ولي جمله زيبايي گفت:آريس اگه
10 بار ديگه هم زن و بچم رو بياري تا نجاتشون بدم بازم نصفشون ميكنم باكي
نيست) رو به آريس کرد و گفت من خانوادهام را نجات دادم( ولي بهت قول ميدم
بعدا دوباره بكشمشون) ولی آريس شمشیرها را از او گرفت و دختر و فرزندش را
کشت. کریتوس به عالم واقعیت برگشت بدون شمشیرهای دگرگونی. این یعنی اینکه
آريس اشتباه بزرگی کرده بود و به دست خودش زنجیرهای اسارت را از دست
کریتوس باز کرده بود. و بعد خدایان آخرین هدیه خود را به کراتوس اهدا
کردند، Blade of The Gods. شمشیر خدایان - کریتوس با تمام وجود شمشیر را
در سینه آريس فرو کرد و خدای جنگ نابود شد...( نامردي كرده بود ديگه
كريتوس خودش مي خواست زن و بچه رو بكشه)
بعد از آن واقعه کریتوس نزد آتنا آمد و از او خواهش کرد این عذاب را از
وجود او پاک کند ولی آتنا به او گفت نه انسان نه خدا هیچ کس نمیتواند
خاطره اعمال را از ذهن او پاک کند.( قبر خودشو با اين حرفش كند) کریتوس به
بالاترین صخره کوه المپ رفت و خود را از آن به پایین پرتاب کرد... ولی
خدایان او را بالا آوردند و آتنا به او گفت یک تخت در عرش المپ خالی است،
تاج و تخت خدای جنگ. آتنا شمشیر Blade of Athena را به او داد و او را به
عنوان خدای جنگ جدید معرفی کرد...( البته بايد بگم به پاس قدرداني از زحمات
ايشون يه دكتراي افتخاري از سوي دانشگاه علم و صنعت نيز بهشون اهدا كردن)
محمد اودین سان